ميراث

شهره احديت
sh_ahadiat@yahoo.com

ميراث


شهره احديت

عصر كه ميشود، يك بطر الكل طبي ، يك شيشه نوشابه ويك ظرف اجيل را روبرويش مي چيند وروبروي تلويزيون مي نشيندوبه قول خودش نرم نرم ميخورد، تا شب بيايد. با تاريك شدن هوا شروع مي كندبه زيرورو كردن مرده وزنده من؛ اول پدرم را از قبر بيرون مي كشد. امروز نبش قبر هميشگي را زودتر شروع كرده بود وبه همراه جرعه هايش فرياد ميزد: «پدر سگ! چقدر گه پاك كردي، حالا بگير ونگه دار. اين هم مزدت؛ هي صبح تا شب لگن گذا شتي زير كون مرتيكه زپرتي وقاشق قاشق غذاش دادي كه چي؟كه سهم برادرات پرو پيمون، حصهء توهيچي!»

يك كاسه ماست وخيار برايش مي اورم، شايد ارام شود.

«فكر كردي براي چي اومدم تو اشغالو گرفتم؟ هه مريم خانم ، دختر يكي يه دونه حاجي رضا. بدبخت خيال كرده‌اي عاشقت شدم. اتيش به گور گرفته، هرچي زمين مرغوب داشت داد به پسراش».

ميگويم:«حميد ترو خدا از پدرم بد نگو». جري تر مي شود:«خفه شو… ! » وشيشه الكل سفيد نود وشش درصد را به طرفم پرتاب ميكند. جا خالي مي دهم. چادرم را بر ميدارم وبه طرف در مي روم. توي كوچه سرگردان مي مانم. كجا بروم؟

«بي پدر ومادر كجا؟»

«قبرستون!»

«به درك!»

به طرف قبرستان به راه مي افتم. از پله هاي مزار كه بالا ميروم، سوز سرما توي صورتم ميزند. قبرستان خيلي خلوت است، نه، با ان همه قبر خيلي هم شلوغ. از روي يك يك ارام مي گذرم.

حرفهاي حميد توي سرم مي كوبد:«پدر سگ! پدر سگ! پدر سگ…!»

باد زير چادرم مي پيچدو چادر از روي سرم سر مي خورد. با عجله جمعش ميكنم وبه دور خودم مي پيچم. قدم تند مي كنم. وسط قبرستان ، كنار سنگ قبر پدر مي ايستم. اينجا زير اين سنگ مرمر كه رويش چهار بيت شعر ماده تاريخ سال مرگ والتماس فاتحه را حك كرده اند، خانه بابا است. كنار ميله‌اي با يك پرچم قرمز. طبقه دوم، زير يك سنگ ديگر. همه كنار هم ولابد همه قبرها دو طبقه وسه طبقه. فكر مي كنم حتما تا چند سال ديگر اين زير برج ميسازند «انگار برجها را وارونه مي كنند». از سوز سرما درد توي صورتم مي پيچد . باد ولوله به پا كرده است. گرد مي شودو گرد مي شودوخاك از روي همه گورها يكراست توي صورتم مي خورد «خاك بر سرت!براي تو فقط همون تبصره اخر مونده، بعد از اون همه گه شويي، با سهمت نمي شه يه پژو خريد».

حرفهاي حميد رهايم نمي كند. كنار قبر پدر مي نشينم. از توي كيفم كپي وصيتنامه اش را بيرون مي اورمو براي هزارمين بار ميخوانم:«تبصره؛از انجا كه به صبيه مريم خانم علاقه بسيار دارم، طبقهء فوقاني قبري را كه به عنوان خانه اخرتم خريداري كرده ام به او مي بخشم تا در سراي باقي در كنارم باشد. اميدوارم پسران عزيزم حرمت خواهر نگه دارند وبه وصيت پدر عمل نمايند».

باد به شدت مي وزد. خاك از روي همه قبرها گرد مي شود وجلو ميايد. حرفهاي حميد توي مغزم مي گردند. سرم را خم مي كنم. چادرم را به خود مي پيچم وروي سنگ قبر پدر ولو مي شوم.

اسفند 1380
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30140< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي